ابوتراب

إِذا تَمَّ الْعَقْلُ نَقَصَ الْکَلامُ

ابوتراب

إِذا تَمَّ الْعَقْلُ نَقَصَ الْکَلامُ

کسی که مادر پدرش بود

شنبه, ۸ شهریور ۱۳۹۹، ۰۶:۲۸ ب.ظ

 

محمد به فکر مردم بود ، به فکر ماموریتی بود که خدا بر عهده اش گذاشته.میخواست هر طور که شده مردم را از کارهای زشت بازدارد و آنها را به کارهای خوب دعوت کند.در بین مردم بت پرست مکه ،آدمهای خوبی هم بودند که از ظلم و ستم بدشان می آمد.محمد به سراغ آنها رفت...و با آنها حرف زد.

کم کم حرفهای محمد در فکر و ذهن آنها اثر گذاشت و مسلمان شدند،و به محمد و خدای او ایمان آوردند.

فاطمه ی کوچک این تازه مسلمانها را میدید که هر روز به خانه آنها می آدند . کنار پدرش مینشستند و آیه های قرآن را گوش می دادند.فاطمه ی کوچک میدید که چطور پدرش راه و روش خداپرستی را به آنها می آموزد.

 

ویکی‌پدیا:نگاره روز/فوریه ۲۰۱۹ - Wikiwand

 

در خانه ی محمد بود که تکبیر گفتن و روبه خدا ایستادن آغاز شد.در آن سال ها آن خانه تنها خانه ای بود که در آن نماز میخواندند و خدا را میپرستیدند. فاطمه ی کوچک تنها دختری بودکه این چیزهارا میدید و یاد میگرفت.

فاطمه آیه های قرآن را میشنید و آیه ها در روح او اثر میگذاشت.در آن سالها فاطمه تنها بچه ی خانه بود. فاطمه جز پدرو مادرش هم صحبتی نداشت.برای همین همه ی توجه فاطمه به پدر و مادرش بود و از کارهای آنها درس می آموخت... یاد میگرفت که تنها در برابر خدا سجده کند ...فقط خدا را بپرستند.

فاطمه میفهمید که هر کس کار خوبی انجام دهد پاداش خوب میگیرد.اما رفت و آمد مسلمانها به خانه محمد و نماز خواندند و گوش دادن به آیه های  قرآن ،بت پرستهارا ناراحت میکرد.آنها میدانستند که اگر تعداد مسلمانها زیاد شود دیگر نمیشود به مردم ظلم کرد.برای همین بت پرستان تصمیم گرفتند که جلوی محمد را بگیرند و میخواستند او را مجبور کنند که مردم را به پرستش خدا دعوت نکند.آنها نقشه های زیادی کشیدند.مسلمانها را کتک زدند و شکنجه کردند.حتی در کوچه های مکه خاک برسر محمد ریختند و به طرف او سنگ پرت کردند.اما باز هم محمد مردم را به خدا پرستی دعوت میکرد.

بت پرستان نقشه ی دیگری کشیدند دور هم جمع شدند و باهم تصمیم گرفتند که محمد و مسلمانها را از شهر مکه بیرون کنند . مسلمانها هم خانه  ی خود را ترک کردند و به دره های زندیک مکه رفتند و در آنجا منزل کردند .

فاطمه ی کوچک هم همراه پدر و مادرش به آنجا رفتند .آنها سه سال در آن دره ی خشک و بی آب و سرپناه زندگی کردند.

 

 

زندگی در آن دره آنقدر سخت بود که بعد از سه سال وقتی مسلمانها به شهر مکه برگشتند بیمار و شکسته شده بودند.

بیشتعر از همه به خدیجه مادر مهربان فاطمه سخت گذشته بود.او آنقدر بیمار شده بودکه خیلی زود از دنیا رفت.بعر از او ابوطالب عموی پیامبر هم از دنیا رفت ...با رفتن خدیجه دل کوچک فاطمه شکست .حالا محمد برای فاطمه هم پدر بود و هم مادر.محمد هم که خدیجه را از دست داده بود تنها بود و فاطمه سعی میکردجای مهربانی های مادرش را پر کند. حالا هر وقت بت پرستان خاک برسر پیامبر میریختند فاطمه بود که با دستهای کوچکش،خاک و خاشا را از سر پدر پاک میکرد.

حالا فاطمه بود که هر وقت محمد با دلی پر درد به خانه می آمد با پدر حرف میزد و او را دلداری میداد.

فاطمه ی نوجوان آنقدر به پدرش مهربانی کردکه اورا مادر بابایش نامیدند.

 

۹۹/۰۶/۰۸
محبوبه طباخیان

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی